سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که با هزار زحمت این قفل را باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها را روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دو تخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعد سلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کرد و جواب سلامم را داد و تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت :
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم :
–قابلی نداره
دستهایش را به هم گره زد و نگاهشان کرد.
–وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمیشنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم :
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زد و گفت :
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شما رو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این باا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جوالن دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت را پیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم :
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه.
از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب...
حرفم را برید و گفت :
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
–با اجازتون من برم.
نگاهش را به چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بود یا شرم، که احساس کردم یخ شده ام
زیر آفتاب داغ و هر لحظه بیشتر آب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
–کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بار نگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه
نبودن. حال منم بهتر از او نبود چشم هایم پر شد، برای
سرریز نشدنش زیر لب گفتم :
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت :
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشید و گفت :
–زشته بابا
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا
تازه متوجه ی حال بدم شد با غمی که در چشم هایش دید گفت:
–راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم :
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت :
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش . صدای سعیده انبر شد ومن را از افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم :
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
باحرفم آتشفشان شد وفریادزد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش را در چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.
ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.
ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم :
–خودت خود آزاری داری.
او هم لبخندی زد و گفت :
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
–شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کرد و گفت:
–گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و