💫🌲🌾🌈🏡کلبه آرامش🌾🌲💫 https://eitaa.com/joinchat/366936261C4fe94f72c5 ✨رمان_تنهایی📖✨ ✨پارت⬅️ ۴۲✨ از خنده دل درد گرفته بودم و در حالی که اشکم میومد گفتم:به ما که حوری نمیدن دیوانه...غلمان میدن.. نیاز همونطور که مات به روبرو خیره شده بود گفت:میدونم...همین الاانم یه غلمان با پورشه بهمون دادن...آرش بود...این دیگه اینجا چیکار میکرد....زل زده بود به من...آب دهنمو قورت دادمو و به نیاز گفتم:بکش خنده رو لبم خشک شد و تازه به ماشینی که شاخ به شاخمون ایستاده بود نگاه کردم...وای آرش عقب ماشینو... نیاز که هنوز مبهوت ماشین آرش بود گفت:هان؟؟؟!! با آرنج زدم به پهلوشو گفتم:درد و هان...بکش کنار از سر راه.... نیاز چشمهاشو زد بهم و گفت:آهان...این ...این کلاژ ماشینت چرا سر جاش نیست...پیداش نمی کنم... -در حالی که سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم گفتم:ماشین دنده اتوماته دیوانه ...بکش کنار دیگه... به لاخره با هزارتا مسخره بازی ماشینو کشید عقب کنار دیوار...آرش اومد توخیابونو کنار دیوار پارک کرد و پیاده شدو اومد طرفمون....کمربندمو باز کردمو پیاده شدم...نیاز هم به تقلید از من پیاده شد و در حالی که داشت با چشمهاش آرشو میخورد گفت:غلمانمون بادی بیلدینگ کاره هیال؟!! به زور جلوی خنده مو نگه داشتم و گفته:غلاف کن اون چشماتو ...چشم دراومده هیز.. به اجبار لبخندی زدمو و به آرش سلام دادم...جوابمو با لبخند داد و گفت:کجا با این عجله... نیاز چپ چپ نگاهم کرد و گفت:شما همو می شناسین... آرش خندید و گفت:هیال جان معرفی نمی کنین؟(ای کوفتو هیال جان...من کی جان تو شدم آخه موضمار) نیاز برگشت طرفمو با تعجب گفت:هیال جان؟؟!! هول شده بودم ...گفتم:نیاز دوستم...