که نقاب از روی دختر برکشد. شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم. ملک، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک را نیز خواب نمی‌برد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد. *منبع:کتاب هزارویک شب* *تهیه وتنظیم*:محمد صادق فریدون نژاد