همین اتفاق هم افتاد و احمد قبل از ۳۰ سالگی از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که چرا احمد، هم مرتبه شهدا بود و در محضر رسول خدا قرار داشت...؟! بعدها از بزرگی شنیدم که فرمود: چنین مقامی مخصوص کسانی است که برای هدایت مردم زحمت میکشند و فقط اخلاص و رضایت خدا برایشان مهم است... آری چنین انسانهایی هم ردیف شهدا هستند و نزد پیامبران الهی روزی میخورند... از محضر پیامبر اکرم خارج شدیم. بهشت رضوان مقامی می خواست که من آن مقام را نداشتم. اما من از خود بی خود شده و مست آن دیدار بودم... هموز باورم نمیشد که مرا به چنان مقام و جایگاهی راه دادند...!!! بار دیگر پدرم می خواست به سراغ اهل دنیا برود... پدرم، شهید محمد طاهری گفت: مصطفی جان! برخی از مردم دنیا حاجاتی از خدا دارند که ما شهدا را واسطه قرار داده اند. ما وظیفه خود میدانیم که به فرمان و اجازه خدای متعال از مشکلات برخی از آنها گره گشایی کنیم... پدرم خداحافظی کرد و رفت... من ایستاده بودم. از آنچه می دیدم لذت می بردم. واقعاً نمی توانم آنچه دیده بودم را توصیف کنم... کلمات و جملات، قدرت توصیف آن همه زیبایی و شکوه را ندارند... بیخود نیست که می گویند بهشت دیدنی است؛ نه شنیدنی...! وقتی پدرم رفت، دیدم کنار من یک درخت زیبا، در کنار نهر آبی زلال قرار دارد. به‌ آن درخت نزدیک شدم... عجیب بود آن درخت، هم سیب قرمز، هم سیب زرد، هم سیب سبز و هم گلابی داشت. شاید این از معجزات بهشت است... لابلای این میوه ها، گلهای یاس سفید، این درخت را پوشانده بود... من از عطر سیب و گلابی و گل های یاس و صدای آب، بوی ذکر خدا را حس می کردم و سرمست شده بودم... اولین بار بود که سیب سبز میدیدم... چند سال بعد در یک میوه فروشی، سیب سبز دیدم... سؤال کردم اینها چه فرقی با سیب های دیگر دارد؟ گفت: این سیب ترش است و مشتری خودش را دارد... حتما آنچه در بهشت دیده بودم، پیام مهمی به ما داشت... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat