یکی دو روز بعد، وقتی دکتر وارد داروخانه شد به من گفت: جناب طاهری بیا! رفتم نزد ایشان... گفتم: جانم؟! چیزی شده؟ بلافاصله گفت: چرا نگفتی پسر حاج محمد طاهری هستی؟! من دیروز در جلسه فهمیدم که شما پسر شهید محمد طاهری هستی...! گفتم: جناب دکتر! چیز مهمی نیست. خدا را شکر که پیش شما کار می کنم... بعدها به یک داروخانه شبانه روزی رفتم... یک بار که مسئول شیفت شب داروخانه بودم. در خلوت تنهایی خودم به سخنان پیامبر اسلام که در بهشت برزخی نزد آن حضرت شنیده بودم فکر میکردم... آن جمله رسول خدا را به یاد دارم که فرمود: شما انسان ها هر لحظه در معرض امتحانات کوچک و بزرگ خدا هستید... تا این جمله رسول خدا به ذهنم رسید، ناگهان صدای درب داروخانه آمد... ساعت سه نیمه شب بود... یک دختر جوان، وارد داروخانه شد... یک لحظه او را نگاه کردم. به قدری زیبا بود که تاکنون دختری به زیبایی او ندیده بودم... سرم را پایین انداختم... دختر خانم جلو آمد... یک دارو تقاضا کرد، ولی فهمیدم برای دارو نیامده... کم کم عشوه گری می کرد و با ناز حرف میزد... من هم سرم پایین بود و فقط جواب او را میدادم... ناگهان یاد فرمایش پیامبر اسلام افتادم که فرمود: شما هر لحظه در معرض امتحان هستید... وحشت کردم... از ایمان خودم ترسیدم... آن دختر یک ربع در داروخانه ماند و چند بار به من گفت: من تنها هستم و در خدمت شمایم... بعد از من پرسید: من و شما آیا اینجا تنها هستیم؟! گفتم: خیر! خدا هم هست و هر لحظه ما را امتحان میکند... دختر خانم از حرف من جا خورد. توقع نداشت اینگونه جواب دهم... من همینطور زیرلب آیت الکرسی را می‌خواندم و از خدا میخواستم کمکم کند تا در این امتحان مردود نشوم... بادم افتاد که پیامبر خدا در بهشت الهی به ما فرمود: برای فرار از شر شیطان، آیت الکرسی را بخوانید... من هم مدام آیت الکرسی را می خواندم... دختر جوان وقتی متوجه شد که من به او توجهی ندارم، سرش را پایین انداخت و رفت... دست خودم نبود. نمیدانم چرا به محض رفتن او، به دنبالش دویدم... سریع از داروخانه بیرون آمدم... در پیاده رو و خیابان به اطرافم نگاه کردم... هیچکس آنجا نبود... به گمانم آن شب انسانی یا فرشته ای یا جنی از اجنه برای امتحان من آمده بود و خدا را شکر از این امتحان سربلند بیرون آمدم... خیلی دوست دارم پایم را جای پای پدرم شهید محمد طاهری بگذارم... کتاب با بابا تمام شد، اما هنوز کلی خاطرات کوچک و بزرگ زیبا از پدرم و بهشت خدا دارم که فرصت نیست آنها را برای شما بگویم... فقط از شما می خواهم برایم دعا کنید تا در بهشت در کنار پدرم قرار بگیرم... من هم برای شما دعا می کنم که شما هم زندگی شهید گونه داشته باشید و در دنیا از خدا غافل نشوید و دعا می کنم که به زودی در بهشت خدا، همه ما در کنار شهدا دور هم جمع شویم... و من الله التوفیق... خدانگهدار... التماس دعا... داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat