که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم. ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود. پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند. چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان راشنیدم. از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی، از سه یک خون او درگذشتم.
حکایت پیر و استر
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیّم، خداوند استر، به عفریت گفت: مرا نیز حکایتی است طرفهتر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم. اگر ترا پسند افتد از با قی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت: ای امیر عفریتان، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد. یک سال در شهرهاسفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش درآمدم. زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید.
من درحال سگی شدم، مرا از خانه براند. من از در به در آمده، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم. چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید. روی از من نهان کرده گفت: ای پدر، چرامرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت: همین سگ مردی است که زنش به جادویی اورابدین صورت کرده ومن میتوانم اورا به صورت نخست بازگردانم. قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی بر او دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش. هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سربجنبانید وبه اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد ولب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم. ملک با خود گفت که: طرفه حکایت میگوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذرانید. وقت پسین از دیوان برخاسته به حرمسرای شد.
*منبع : ازکتاب داستانهای هزارویک شب*
*تهیه وتنظیم*: *محمدصادق فریدون نژاد*