روزی از محله ای عبور می کردم که سروصدای زیادی از آن بلند بود. عده ای از بچه ها در کوچه مشغول دعوا و کتک کاری همدیگر بودند. یکی سنگ پرتاب می کرد، دیگری فحش می داد و خلاصه هر یک به نوعی مشغول کار خود بودند.
مردم رهگذر نیز بی تفاوت به آنچه در کوچه می گذشت، درحال گذر بودند بدون آنکه حرفی زده شود و یا کاری برای سوا کردن آن ها انجام گیرد. اگر کسی هم هنر می کرد و حرفی می زد، فقط این بود که: آهای آقا پسر، مواظب باش سنگ به من نخورد. یا زیر لب با خود می گفت: عجب بچه های شیطانی!
در میان بچه ها پسری بود که به دیگران دهن کجی می کرد و مرتب پشت سر هم فحش های رکیکی به دوستانش می داد. جلو رفته و دستش را گرفته، درحالی که عصبانی بودم خطاب به او گفتم: خجالت نمی کشی بد حرفی می کنی؟
پسر جان چرا فحش می دهی؟
پسربچه با تمام گستاخی سرش را بالا آورده و رو به من چنین گفت: مگر من چه گفتم حرف بدی که نمی زدم!
گفتم پسرجان مگر الان فحش نمی دادی؟ آیا می دانید این کار بسیار زشتی است؟ پسر بلافاصله جواب داد: آقا اگر بد است، پس چرا
ص: 24
تکیه کلام پدرم همین حرفهاست! می دانید پدرم هر وقت عصبانی می شودو یا بگومگویی بین او و کس دیگری پیش می آید، یا زمانی که مشغول رانندگی است، اگر اتفاقی پیش بیاید فوراً این حرف ها را بکار می برد.
وقتی این سخنان را از زبان پسربچه کم سن وسال شنیده ام، دیگر پاسخی برای گفته های او پیدا نکردم. راستی اگر شما بودید، در این شرایط چه کاری انجام می دادید؟(1)
8. قال الامام الصادق (علیه السلام):
اِعْدِلُوا بَيْنَ اَوْلادِكُمْ كَما تُحِبّونَ اَنْ يَعْدِلُوا بَيْنَكُمْ.
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
بين فرزندان خود به عدالت رفتار نماييد، همان طور كه مايليد فرزندان شما بينتانبه عدل و داد رفتار كنند.
(بحار الانوار، ج101، ص92)
یک سال در مدرسه راهنمایی که من در آن تدریس می کردم، محصلی بود که قبل از مدرسه نیز او را می شناختم. دانش آموزی با استعداد و دارای حافظه خوبی بود. ولی اواخر سال بنای لجبازی و
ص: 25
درس نخواندن را گذاشته بود و کار به جایی رسید که هر روز او را پشت در دفتر مدرسه می دیدم. چون اکثر همکاران و دبیران از دست او ناراضی بودند.
هرروز که می گذشت وضع بدتر می شد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم قضیه را از خود او جویا شوم. این بود که به طرف او رفته و از او پرسیدم. چرا باز پشت در دفتر ایستاده ای؟
گفت: دیر به کلاس رسیدم
چرا مثل بچه های دیگر زودتر نیامدی؟
سرش را پائین انداخت و درحالی که کوهی از غم پشت چشمانش پنهان بود گفت: خوب دیگه؟
وقتی وضع را چنین یافتم فرصت را مناسب دید و از او خواستم تا کمی باهم قدم بزنیم. راستش می خواستم به واقعیت قضیه پی ببرم. وارد حیاط مدرسه شده ایم و سر صحبت را با او باز کردم. خوب نیست شاگردی مثل شما همیشه در دفتر بایستد. به خدا من بیشتر از شما خجالت می کشم.
آهی کشید و گفت: آقا می دانید! من اصلاً علاقه ای به درس و کلاس و مدرسه ندارم. خلاصه بی رودربایستی بگویم من از همه این ها متنفرم. گفتم: آخر دلیلش چیست؟ کی این حرف ها را به تو یاد داده؟مگر تو چه چیزت از بچه های دیگر کم است؟ شما که حافظه و
ص: 26
استعداد خوب است، پس چرا سعی نمی کنی خود را به دیگران برسانی؟گفت: پدر و مادرم همیشه مرا مورد سرزنش و تمسخر قرار می دهند. و اگر اشتباه کوچکی نیز مرتکب شده باشند با حرف های زشت و تحقیرآمیز مرا به باد انتقاد می گیرد. می گویند: تو احمقی، نفهمی، ! هیچ وقت به جایی نمی رسی! و خلاصه از این جور حرف ها… وقتی این سخنان را از زبان نوجوانی کم سن وسال شنیدم بسیار متأثر شدم و از او خواستم تا با یکی از والدینش ملاقات کنم. خوشبختانه پدر و مادر دانش آموز وقتی را اختصاص دادند و من توانستم با آن ها صحبت کنم. پرسیدم: شما با چه منطقی و از روی چه اصولی چنین رفتاری با فرزند خود دارید؟مگر زمانی که به او پرخاش می کنید و شخصیت او را زیر سوال می برید گمان می کنید کار تربیتی می کنید؟
مگر با گفتنه نفهم، احمق و کودن و… کودک شما با استعداد برمی آید و از او ابوعلی سینا جلو می زند؟
چرا کودک بی گناه را با چنین حرف های بی ارزش و پوچی، دربحران روحی و رفتاری قرار می دهید؟
آیا می دانید با این کارتان او را از هر چه درس و مدرسه و معلم است بیزار کرده اید؟
سپس رو به پسر کرده و گفتم: برو دفتر دیکته ات را بیاور!