سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے سلام مولای من، مهدی جان 🏝سپیده که سر می‌زند، کودک دلم روی پلکان غریب ایوان انتظار می‌نشیند و قاصدک‌های یادش را به سوی کوی محبت شما پر می‌دهد و چشم می‌دوزد به آسمان تا نسیم معطر پاسختان ، آرامش کند ... ... و این قصه‌ی هر صبح من است و این قلب بی‌قرار... 🏝