📝
#خاطراتیکشببرفی
برف شدیدتر شد، برادری که همراهم بود یه نگاه به ساعت مینداخت، یه نگاه به چشم خوابآلود من، یه نگاه هم به برف! البته حقم داشت، شهر هم پُر از ترافیک بود. قشنگ معلوم بود منتظره بگم ولش کن، یه شب دیگه میریم به موکبها سر بزنیم. اما من از صبح برنامم رو طوری تنظیم کرده بودم که بعد از نماز عشاء تا هر وقت طول کشید موکبها رو سر بزنم. راستش کمی هم خجالت کشیدم از اینکه بچهها تو این سرما دارن به مردم خدمت میکنن و من میخوام با ماشین برم پیششون، چند دقیقهای رو کنارشون باشم، کلی هم تو موکبها میخوان از ما پذیرایی کنن، حالا منصرف هم بشم! یا علی گفتم و حرکت کردیم. ماشین پر از بخار شده بود و سرد سرد. از شیشه جلو، گولههای برف بود که ارتفاع سطح چشمان من رو طی میکردن تا اینکه از نظرم خارج میشدن. کلی کیف میکردم، انگار برف هم شده بود نوستالوژی، از اینکه دوباره میدیدمش، ازش تشکر میکردم و خواهش! اینکه تو رو خدا زود به زود به ما سر بزن.
یک نفر از مسئولین فرهنگی که شهر کرج رو بهتر از ما میشناخت، قرار شد بریم دنبالش تا محل دقیق موکبها رو نشون بده. قبل از رسیدن به ایشون، میدون والفجر موکبی بود که گفتم ماشین رو نگهدار، از اینکه خادمین موکب من رو نشناختن بیشتر خوشحال شدم، راستش هم میخواستم حس و حالشون تو اون برف و سرما رو بهتر و بیشتر درک کنم، هم نیاز به سوختگیری داشتم، اینطور راحتتر میتونستم از نعمتهای الهی تدارک دیده شده در موکب بخورم. کلاه به سر جلو رفتم و خوش و بش کوتاهی با بچههای موکب کردم، اما نگاهم که به چای آتیشی افتاد یه لیوان درخواست کردم، تو اون هوا واقعا میچسبید، ولی به محض دیدن قهوه عراقی تو دست یکی از خدام، انگار دنیا رو بهم داده بودن، چشمام نخورده باز شد! چای رو دادم به همکارم و خودم قهوه گرفتم و ذره ذره نوشیدم. باور کنید پلکام بصورت پلکانی باز شد و سطح هوشیاریم بالا رفت. کنار آتیش گرم شدیم و چند دقیقهای زل زدم به عاشقای مادر پهلو شکسته. آخه تو این سرما، زیر برف!!!
نگاه حسرتآمیزی به اونها انداختم و ضمن تشکر و خداقوت، حرکت کردیم.
ادامه دارد ...
✍ میم ایران
📜
@Kanoonfk
📜
@Kanoonfk