❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖 (فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دارهم بودیم.
یک روز به او گفتم:احمـ🌹ـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من...
لبخنـــدی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی!
بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟
با تعجــب گفتم:طاقت چی رو!؟
گفت:بشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد🕌رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی.
✨✨✨
همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـ🌹ـد اقا برو این کتری و آب کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار.
من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید.
نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخـــانه
نزدیک شدم...