🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه با روی کار آمدن بعثیها، آنها همه ایرانیان ساکن عراق را که شناسنامه عراقی نداشتند، از خاک عراق اخراج کردند و من هم مثل بقیه طلبه ها، پس از هشت سال تحصیلات حوزوی و فعالیت های سیاسی مجبور شدم با دوستم شیخ عبدالكریم دیلمی به ایران بازگردم. به خاک وطن که رسیدیم با دوستم راهی قم شدیم و در بخش طلاب عرب مدرسه فیضیه ساکن شدیم. شیخ ابراهیم دیراوی و عباس کعبی نسب هم که بعدها از بزرگان حوزه شدند، از همکلاسی های آن دوران من بودند. در مدتی که به قم و مدرسه فیضیه آمده بودیم، جو سیاسی ایران ناامن و تاریک تر شده بود. با توجه به سیاست غلط شاه و روابط تنگاتنگش با رژیم اسرائیل و آمریکا، علمای قم و به خصوص آیت الله خمینی هرچند وقت یکبار با سخنرانی سعی در بیداری اذهان عمومی و طلاب داشتند. در این ایام بود که با آشنایی بیشترم با آیت الله خمینی علاقه مند و شیفته ایشان شدم. به مناسبت شهادت امام جعفر صادق ، در فروردین ۱۳۴۲ مجلس عزایی در مدرسه برپا شده بود. جمعیت انبوهی کنار هم نشسته بودند و جای سوزن انداختن نبود. یکی از روحانیان سخنرانی می کرد. ناگهان با شنیدن سروصدا و فریاد، همه طلابی که در حیاط بودیم بیرون آمدیم. مأموران ساواک با لباس شخصی مثل مور و ملخ حمله کرده بودند و طلاب را می زدند. هرکس می توانست فرار می کرد. به سرعت خودمان را به حجره رساندیم. حیاط به محاصره مأموران درآمده بود. با اوضاع ناجوری که دیدم به شیخ عبدالکریم گفتم: - ولک چلی نشرد!' (بیا فرار کنیم) مأموران به شدت طلاب را می زدند و حتی تعدادی از آنها را از طبقه دوم به حياط که حوضی وسط آن بود، پرت می کردند. عمامه ها را از سر برمی داشتند و لباس ها را از تنشان بیرون می کشیدند و با چوب و باتوم به جانشان می افتادند. من و عبدالكريم داخل حجره عمامه و لباسهای طلبگی را در آوردیم و دشداشه و چفیه پوشیدیم. ناگهان در حجره با لگد باز شد. مأموران ما را کشان کشان بیرون بردند. به عربی اعتراض کردیم و به مأموران ساواک فهماندیم که مهمان هستیم و قرار است فردا صبح برویم. مأموران که گویا قانع شده بودند، ما را رها کردند و رفتند. ما هم از شلوغی و آشوب حیاط استفاده کردیم و به کوچه فرار کردیم. از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا به ایستگاه راه آهن رسیدیم. ساعتی بعد سوار بر قطار، به طرف تهران در حرکت بودیم. تا ساعت ها در هیجان و استرس و ناراحتی به سر می بردیم. با حرکت قطار و دور شدن از قم کمی آرام تر شدیم. پیگیر باشید...🍂