کربلای من ...
یادمه یه زمانی انقد دلم تنگ کربلا بود ک غروبا میرفتم تو حیاط میشستم ، یکم آب میبردم با انگشتم هی مینوشتم کربلا ، هی آفتاب میخورد خشک میشد هی مینوشتم ، هی خشک میشد