ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: حالا جور دگر به او نگاه میکردم. انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست. باورم شده بود که او رفتنی است. کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد... اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود! مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد. با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت: _من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟ _همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند. در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت: _بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن. خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت: _عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره. خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت: _اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟ من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم: _الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن. محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت: _اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم. اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم. در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین. دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش. محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت: _خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم. همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت. در آن حین خاله مریم گفت: _برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی. _به روی چشم. امیر که ناراحت شده بود گفت: _ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو. زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت: _شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن. محمد هم خندید و رو به امیر گفت: _تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه! ادامه دارد...