[ مثل یک خواب شیرین ]
بریده ای✂️ از کتاب
آن ساعت ریاضی داشتیم، با آمدن دبیر ریاضیمان، خانم صادقی همه به سر جای خود برگشتند. خانم صادقی از دیدن من جا خورد، گرهای به ابروانش انداخت و با قدمهای تند به سمتم آمد. گوشه مقنعهام را گرفت و با عصبانیت گفت: "این چیه سرت کردی؟ تو هم احمق شدی؟ از تو بعیده، مثلاً شاگرداول کلاسی." سرم را پایین انداختم از شدت ناراحتی صورتم داغ شده بود، صدای نفسهایم را میشنیدم. سکوت سنگینی همه کلاس را فراگرفته بود. خانم صادقی بهطرف میزش رفت، کیفش را با حرص روی آن کوبید، بعد تکه گچی برداشت و با اوقات تلخی شروع به درس دادن کرد. من هنوز سرم پایین بود و از توهین خانم صادقی جلوی بچههای کلاس حسابی پکر بودم. این اولینبار بود که دبیری با صدای بلند و توهینآمیز با من حرف میزد. البته شاید حق داشت، از دیدن من با مقنعه تیره و بلندی که سر کرده بودم عصبانی بشود. هنوز چند ماهی تا پیروزی انقلاب مانده بود و تعداد بچههای باحجاب دبیرستانمان به تعداد انگشتان یکدست هم نمیرسید.
📚
@ketab_Et