💠 یکی از مادران اردکانی برای دوستش تعریف کرده بود؛ پسرم یک سالی بود که از سربازی برگشته بود ومدتی بیکار بود .. یک مدتی رفت کارخانه سر کار.. دو ماه نشد که از آن کارخانه بیرون آمد. گفت مادرجان من دیگه کارخانه نمرم. اصلا محيطش به دردم نمی خوره گفتم چرا خوبه که کار داری ومی تونی مشغول باشی گفت : نه مادر جان . چند ماهی بیکار بوده گاهی چون علاقه زیاد به پایگاه بسیج محلمون داشت با دوستانش می رفت پایگاه بود. پسرم دیپلم داشت برای تحصیل طلبگی رفت امتحان حوزه داد ولی قبول نشد خیلی حالم بد بود. چون نگران پسرم بودم که هم بیکار بود و هم از طلبگی باز مانده بود ...یک روز جمعه رفتم سر خاک شهید عاصی زاده خیلی گریه کردم . با شهید درد دل کردم . به شهید عاصی زاده گفتم : پسرم خیلی به شما علاقه داره چون با دوستانش می رفته پایگاه هر روز از شما برام میگه .. به خود گفتم پسرم قبلا از شما چیزی نمی گفت حالا که با دوستانش رفته پایگاه هر روز از شما میگه // هرچه هست از این رفت وآمد به پایگاه است .. به خود گفتم واعتقاد داشتم شهدا معجزه می کنند . گفتم : ششهید عزیز منت سرت نمی گذارم . اگر تا هفته آینده محمدم کار پیدا کرد میام زیارت عاشورا برات می خونم .... به شهید گفتم وعده من جمعه سر خاکت. چند روزی نگذشته بود که دو ستاش زنگ زدن محمد بیا برا مصاحبه چهارشنبه رفت سر کار. دو روز مونده بود به جمعه. واقعا دگه مونده بودم. خجالت کشیدم از شهید عاصی زاده وشرمنده اش شدم ... واقعا برام معجزه کرد این شهید عزیز 📍کانال پرستوهای مهاجر اردکان📍 ┄┅═❁♡ا🇮🇷ا♡❁═┅┄ ✅@KhabarogArdakan •┈•••✾•خَبَرُگ اردکان•✾•••┈•