مادر شهید می گوید : «همسرم در روستای حاج بابا شهرستان تکاب کشاورز بود. حسن فرزند اولمان بود که در آبان ماه ۱۳۳۷ به دنیا آمد. برای ما و خانواده همسرم خیلی عزیز و دوستداشتنی بود. از وقتی به دنیا آمد، بدن ورزیدهای داشت. سفیدرو و بسیار زیبا بود. به همین دلیل من خیلی میترسیدم پسرم چشم زخم بخورد و خیلی وقتها برایش اسپند دود میکردم و تخممرغ میشکستم. حسن تا کلاس دوم را در روستا درس خواند و برای ادامه تحصیل او را به تکاب نزد پدربزرگش مشهدی اصغر فرستادیم.»
«وقتی از روستا به تکاب میرفتیم، لحظهشماری میکردم تا حسن را ببینم. یکبار که رفته بودیم، پسرم منزل نبود. از پدرشوهرم سراغش را گرفتم. گفت به مسجد رفته تا اذان بگوید. کمی دیگر صدایش را میشنوی. وقتی صدای اذان حسن آمد واقعاً خوشحال شدم. پسرم تا کلاس نهم در تکاب نزد پدربزرگش بود. بعد از هفت سال من و همسرم همراه دیگر فرزندانم از روستا به تکاب نقل مکان کردیم .
«بعد از پیروزی انقلاب، سپاه تکاب تأسیس شد و تعدادی از جوانها وارد سپاه شدند که حسن هم جزو آنها بود. با توجه به درگیریهای ضدانقلاب در غرب کشور، من خیلی نگران حسن بودم، اما نمیشد کاری کرد؛ پسرم قد رشید و هیکل ورزیدهای داشت. وقتی او را با لباس پاسداری و اسلحه به دوش میدیدم، ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم.»
مادر شهید بحری به موضوع جالبی از انصراف حاج حسن برای حضور در سپاه و اتفاقات پس از آن اشاره میکند و میگوید: «سال ۵۸ به خواستگاری عموزادهام رفتیم و پس از رضایت طرفین پسرم با خوشقدم عقد کرد. با سر و سامان گرفتن حسن به او گفتم دیگر تو صاحب همسر هستی، به سپاه نرو. خیلی اصرار کردم، چون هر روز خبر شهادت پاسداران را میشنیدم و نگران بودم که مبادا برای حسن هم اتفاقی بیفتد. تا اینکه یک روز او با ناراحتی آمد و گفت به خاطر شما دیگر به سپاه نمیروم. فردای آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که حسن انگار فلج شده بود. همین طور گذشت تا اینکه یک روز صبح دیدم حسن از جا بلند شد و با خوشحالی به طرفم آمد. به او گفتم حسن تو میتوانی راه بروی؟! گفت امام خمینی (ره) را در خواب دیدم؛ ایشان اسلحه به من دادند و گفتند که بلند شو. وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم میتوانم پاهایم را تکان بدهم. بعد از این جریان هیچ وقت با رفتن حسن به سپاه مخالفت نکردم.»
همسر شهید داستان زندگیش با حاج حسن را چنین تعریف می کند :
« در شب عروسیمان در تکاب، تعدادی از همرزمان حسن به دیدنش آمدند و خبر دادند درگیری بین دموکراتهای غرب کشور و نیروهای پاسدار رخ داده است؛ ضمن اینکه دوستان حاجی تأکید کردند مراسم عروسی را ترک نکند، اما این مسئله به قدری برای همسرم مهم بود که من و مهمانها را ترک کرد و به کمک همرزمانش رفت. در پی درگیری آن شب تعدادی از همرزمان حاج حسن شهید شدند. همه منتظر آمدن او بودیم. حدود ساعت چهار صبح داماد من با پایی گلوله خورده و لباس خونی و عصا به دست وارد منزل شد. با دیدن این شرایط فهمیدم باید خود را برای یک زندگی مشترک پر فراز و نشیب آماده کنم.»
«یک سال بعد از ازدواجمان و در روز اول ماه مبارک رمضان حاج حسن همراه همرزمانش به محل درگیری در اطراف تکاب میرفتند که ماشین آنها با یک مین برخورد میکند و همه سرنشینها به شدت مجروح می شوند . حسن که راننده خودرو بود جراحت بیشتری برداشته بود؛ در واقع جراحت همسرم تا حدی بود که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم.»
حسن را در بیمارستان طرفه تهران بستری کردند. من وقتی حسن را دیدم اصلاً او را نشناختم. چشمها، دستها و پاهایش را بسته بودند.
« بعد از دو سال درمان ، حسن به منزل آمد، مدتی با عصا آرام آرام راه میرفت؛ عادت کردن به این شرایط هم برای حسن و هم خانواده مشکل بود، اما خداوند یاریمان کرد. سال ۶۳ خداوند لیلا را به ما هدیه داد که چراغ منزلمان شد. بعد از لیلا خداوند سه پسر به ما بخشید که همدم ما شدند. در طول ۳۷ سال جانبازی، حاج حسن دردها و سختیهای زیادی را تحمل کرد. از درد ترکشها گرفته تا عفونت چشم و گوش و مهمتر از همه ندیدن فرزندانش.»
«در عید نوروز ۱۳۹۷ ما در شهرستان تکاب بودیم. حاج حسن یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت خوشقدم من خوابی دیدم، برایم صبحانه بیاور تا خوابم را برایت تعریف کنم. پرسیدم خیر باشد چه خوابی؟ گفت خواب دیدم که دارم میروم. گفتم کجا انشاءالله؟ قرار است به کربلا برویم؟ گفت کربلا را شما میروی من به زودی به آن دنیا میروم. خیلی ناراحت شدم و گفتم حاجی اول صبح با این حرفها کام ما را تلخ نکن و فال بد نزن. حاج حسن دوباره گفت حاج خانم از من بپرس که چه خوابی دیدم بعد از مرگم پشیمان میشوی که چرا خوابم را برایت تعریف نکردم. گفتم حاج حسن هر وقت حرف از رفتن میزنی من تمام توانم را از دست میدهم، نمیخواهم بشنوم.»
«تا آخر تعطیلات نوروز در تکاب بودیم. بعد از تعطیلات به تهران برگشتیم. در طول مسیر