🌷 خاطرات همت:
🌿 برای سرکشی به بچه ها آمد توی سنگر.
می دانستم چند روز است چیزی نخورده.
آن قدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر می ایستاد، پاهاش می لرزید.
وقتی داشت می رفت، گفتم: حاجی جون! بیا یه چیزی بخور. بی اعتنا نگاهم کرد
گفت:خدا رزق دنیا رو روی من بسته.
من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم و از سنگر رفت بیرون.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
https://eitaa.com/Khoosarkhomoon/23081