اهل کجایی؟! هفته گذشته در هرات بودم. کنار یک خیابان، مردی با چهره‌ای هزارگی نشسته بود و کفش‌ها را رنگ می‌زد. کفشم را دادم و کنار بساط محقرش نشستم، برای این‌که سر صحبت را باز کنم و چیزی گفته باشم، پرسیدم: - وطن‌دار از کجایی؟ نگاهی تیز و معناداری به من انداخت و بعد همان‌طور که کفشم را برق می‌داد گفت: بیست سال در ایران بودم، روز چند بار از من می‌پرسیدند از کجایی، مال کجایی؛ هشت سال است که به افغانستان آمده‌ام و در کنار همین سرک کهنه‌دوزی می‌کنم و کفش رنگ می‌کنم؛ گشنه و تشنه و در به در هستم؛ اما دلم خوش است که کسی از من نمی‌پرسد از کجایی. بعد نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و درحالی که خشمی در نگاهش و لرزشی در صدایش آشکار بود گفت: چه فرق می‌کند که از کجا باشم؛ از همین خاک هستم، از همین خاک. و دستش را به زمین زد. آن قدر خجالت کشیدم که آرزو کردم زمین بشکافد و مرا در خود فرو ببرد. جز شرمندگی و سکوت دیگر چه می‌توانستم بکنم یا بگویم؟ (با خود آرزو کردم: کاش سیاست‌مداران و باسوادان ما این اندازه شعور و وطن دوستی می‌داشتند. باید از این پیرمرد یاد بگیریم که همه اهل یک خانه هستیم و همه وابسته به این خاک.) @KHURASANO_SISTAN