🌺 به نام خدای قصه های قشنگ 🌺
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود😊
یک روز که یک پرنده ی شکاری🦅🦅🦅 را با تیر زده بودند مرغ خانگی 🐔 نزدیک او آمد و گفت :{بلا به دور باشد، اگر کمکی از دست من بر می آید، در خدمتگزاری حاضرم.}
پرنده ی شکاری🦅🦅🦅 گفت :{ از من دور شو ❕هرگز من و تو نمی توانیم، باهم بسازیم.}
مرغ 🐔گفت :{ من چه گناهی کردم که نمی خواهید من را ببینید ❓.}
پرنده ی شکاری🦅🦅🦅گفت :{ عیب تو این است که من جوانم مردم ولی تو بی وفا هستی، من هم نمی خواهم با مردم بی وفا آشنا شوم.}
مرغ 🐔با تعجب گفت :{مگر از من چه بی وفایی دیده ای ❓}
پرنده ی شکاری🦅🦅🦅گفت :{ علامت بی وفایی تو این است که آدم ها درباره تو اینقدر خوبی می کنند ولی وقتی میخواهند تو را بگیرند تو از آنها فرار می کنی، ولی ما از صاحب خودمان فرار نمی کنیم .}
مرغ🐔خانگی جواب داد :{تو از درد دل من خبر نداری، در برابر خوراکی🍗 که به تو می دهند شکار می کنی و من در برابر خوراکی 🌽🌽🌽 که به من می دهند من تخم 🥚🥚🥚🥚می گذارم، تا اینجا هردو با هم مساوی هستیم، اما تو یک پرنده ی شکاری🦅🦅🦅 بر سیخ کباب 🍗 ندیده ای و ترس جان نداری، ولی من بسیار مرغ🐔خانگی را بر سیخ کباب 🍗🍗🍗دیده ام و ترس جان دارم، اگر هم جنسان خودرا بر سیخ کباب🍗🍗🍗دیده بودی هرگز به آدم ها نزدیک نمی شدی.}
پرنده ی شکاری🦅🦅🦅گفت :{راست می گویی، من فهمیدم که مردم را نباید از ظاهر قضاوت کرد.}
محمد صالح متقی پیشه🗒️
#قصه_شب
#ارسالی_مخاطب
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝