🌹به نام خدای قصه‌های قشنگ🌹 یکی بود دو تا نبود ،زیر گنبد کبود قصه گو نشسته بود،قصه می گفت برای بچه‌ها ،قصه های خوب برای بچه‌های خوب،آی قصه قصه قصه ،نون و پنیر و پسته تو یه بیشه سرسبز پروانه ای🦋زندگی می کرد.پروانه قصه ما بال های زیبایی داشت،بزرگ و رنگارنگ. پروانه هر روز که از خواب بیدار می شد،به خودش می گفت:به به چقد من قشنگ هستم ،من از همه تو دنیا قشنگ ترم. وقتی با دوستاش بود ،همه ش از بال هاش تعریف می کرد. به کفش دوزک🐞 می گفت:بال های تو فقط دو تا رنگ داره و خیلی هم کوچیکه. به خاله سوسکه با خنده می گفت:بال های تو فقط سیاه هستند و می خندید. با این حرفاش دوستاشو ناراحت می کرد. توی این بیشه سرسبز،برکه پر آبی بود که ماهی ها 🐟و قورباغه های🐸زیادی اونجا زندگی می کردند. پروانه🦋 هر روز می رفت توی آب برکه خودش رو نگاه می کرد. یه روز که کنار برکه نشسته بود،یه سنجاقک رو دید و دوباره شروع کرد به تعریف کردن از خودش و گفت: سنجاقک ببین بال های من چقد لطیف و قشنگه و چقد بزرگه،ولی بال های تو رنگی نداره و زشت هستند. سنجاقک از رفتار بد پروانه تعجب کرد و گفت :مهم نیست که بال های من از نظر تو قشنگ نیست ،من بال هامو خیلی دوست دارم،بال های من خیلی سریع هستند و می تونم روی آب شناور بمونم و غرق نشم. اما پروانه دوباره شروع کرد به تعریف کردن از خودش،همین جور که داشت پرحرفی می کرد؛یک دفعه پاهاش سر خورد و افتاد توی آب برکه. پروانه دست و پا می زد و می گفت:وای کمکم کنید من شنا کردن بلد نیستم ،کمک همون موقع یه قورباغه بزرگ🐸که از دور حواسش به پروانه و سنجاقک بود،پرید توی آب که پروانه رو شکار کنه. سنجاقک سریع پرواز کرد و دست پروانه رو گرفت و از آب بیرونش کشید و نجاتش داد. پروانه حسابی ترسیده بود و می لرزید.سنجاقک یه برگ آورد و روی پروانه کشید. پروانه وقتی حالش بهتر شده ،خجالت کشید و به سنجاقک گفت: ببخشید ،معذرت می خوام.من حرفای خوبی نزدم. سنجاقک مهربون گفت: اشکالی نداره ولی دیگه کسی رو مسخره نکن. از اون به بعد پروانه و سنجاقک باهم دوست شدند و در کنار هم در اون بیشه سرسبز زندگی کردند.🌳🌱🌿 ✍سرکار خانم فهیمه تختی نژاد ╔═°•.🍭 .•╗ @kidiyo ╚═ °•.🍭 .•╝