دستهایش را گرفتم، در چشمان میشی رنگ و قشنگش نگاه کردم و گفتم:
میخواهی با هم حرف بزنیم؟
و این جمله باعث شد که علیرضای من، با صدای بلند گریه کند. بغلش کردم و فقط قربان صدقه اش رفتم.
محمدحسین هم که از گریه برادرش ناراحت شده بود، با چشمانی غمگین به او نگاه میکرد.
کمی که گذشت علیرضا گفت: امروز دو تا از همکلاسیهایش ستاره سوم رو گرفتهاند و او هنوز دو ستاره دارد(منظورش ستارههای جدول تشویقی روی دیوار بود).
حواسم بود به او نگویم: همین؟ اینکه گریه ندارد.
میدانستم که این مورد برایش بسیار مهم بوده که او را تا این حد به هم ریخته است...
از او پرسیدم....👇