الان احساست چیست؟
سریع گفت: ناراحتم.
گفتم: از اینکه آن دو نفر ستاره سوم را گرفتهاند؟ یعنی نباید میگرفتند؟
کمی فکر کرد و گفت: نه، مشق آنها از مشقِ من، خوشخطتر بود، منم دلم میخواست ستاره بگیرم.
گفتم: فکر میکنی راهش چیست؟
باز هم کمی فکر کرد و گفت: باید بیشتر دقت کنم و بیشتر تمرین کنم.
گفتم: پس احساسِ تو، احساس به تمرین بیشتر بود نه ناراحتی.
علیرضا وقتی لبخند من را دید و متوجه شوخی من شد، خندید و من او را محکمتر در آغوش گرفتم.
وقتی دو روز بعد علیرضای من، با خوشحالی گفت که ستاره سوم را گرفته، با لبخند به او گفتم: مطمئن بودم که میتوانی و در دلم به خودم هم آفرین گفتم که به موقع با او همدلی کردم و احساساتش را خوب درک کردم.
✍مامانِ اسفند ماهی😉
╔═°•.🍭 .•╗
@kidiyo
╚═ °•.🍭 .•╝