آخرش عشق آن است که خیابان به خیابان همه را رد کنی ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی مادرم گفت که عاشق نشوی... گفتم چشم،چشمای تو مرا؛ بی خبر از چشمم کرد. عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی درد از،مغز و سرو جانِ زلیخا برود...:)