#داستانک
داستانی از استاد شیخ حسین انصاریان
یکروز بعدازظهر تلفن زنگ زد،
دیدم استاد باکرامت، عالم کمنظیر، فیلسوف الهی، علامهٔ جعفری است. به من گفت:
حسین، کاری نداری؟
گفتم: نه، امرتان؟
گفت: بلند شو به خانهٔ ما بیا.
خب از اینطرف تهران، شرق به غرب، رفتم. تنها بود.
گفت: چه خوب شد آمدی.
امشب دارند من را بهخاطر بیماری به اروپا میبرند، احتمال میدهم برنگردم.
پولی را درآورد و به من داد و گفت:
این را چهار قسمت کن و بعد از رفتن من، هر جا خودت صلاح دیدی هزینه کن.
گفتم: چشم.
گفت: اما یک چیزی میخواهم به تو بگویم. تو من را میشناسی و از سال پنجاه با هم رفیق بودهایم،
درست است؟
گفتم: بله.
فرمود : من تا الآن نماز قضا ندارم، روزهٔ قضا ندارم، حج را رفتهام و در عبادتم بدهی ندارم؛ اما همهٔ این ها را کنار گذاشتهام و گفتهام بروید، نمیخواهم پیش من باشید؛ هیچ امیدی به شما ندارم.
این یک مسئله بود.
چندسال در قم درس خواندهام، بعد به نجف رفتهام و بزرگترین استادها مثل آقاشیخمرتضی طالقانی، آیتالله العظمی خوئی، این آدم کمنظیرِ در علم را دیدهام.به عمر تحصیلیم هم گفتهام کنار بروید که
هیچ امیدی به شما ندارم. خیلی طلبه و دانشگاهی را درس دادهام و بالاخره آن ها با زبان من با اسلام، با حکمت و با قرآن آشنا شدهاند. به آن ها هم گفتهام دارم میروم، شما هم من را رها کنید و کنار بروید که ابداً به شما امیدی ندارم.
بعد به من گفت: حسین، میدانی امیدِ ۱۰۰ درصد من به قیامتم که هیچ نگرانی ندارم، به چیست؟ گفتم: نه استاد.
گفت: فقط به 👈 "ابیعبدالله" است.
✍ استاد شیخ حسین انصاریان
🎋🎋🦋🎋🦋
@Lootfakhooda