هدایت شده از سفرنامه لبنان
از حسینیه بیرون امدم تا در جمع بچه ها باشم داشتم فیلم وعکس میگرفتم که یهو فاطمه از دور مثل بچه ای که مادرش راگم کرده باشد خودش را در آغوشم انداخت وبلند بلند گریه کرد. شوکه شده بودم اشکهایش بند نمی آمد... کلاس ششم اهل روستاهای اطراف حمص یتیم بود وبا عمه وعمویش آمده بود... دقایقی در آغوشم گریست ومن هم بی اختیار با او اشک ریختم. شدت گریه هایش بقدری بود که من با زبان ناقصم و ترفندهای مختلف نتوانستم آرامش کنم به بچه های کشافه المهدی اشاره کردم انها هم آمدند دورش را گرفتند با بازی و خنده اشکهایش را پاک میکرد بغضش را قورت میداد اما باز سیل اشکش جریان میگرفت. اورابه داخل اتوبوس بردند تا کمی حال وهوایش عوض شود اما هیچ کس نبود مرا به گوشه ای ببرد تا حال دگرگون دلم را عوض کند. روز مادر بود و دختری یتیم دست دور گردنم انداخته بود و می گریست و من... 😭😭😭 🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧 https://eitaa.com/safarnameh_lobnan