قسمت اول: شرکت در مراسم ختم! مرد خوبی بود اهل مسجد و نماز جماعت در اول وقت بود حتی صبح ها هر سال روز تاسوعا نذری می دادند اهل حلال و حرام بود بسیار در پاکیزگی و نظافت خانه و خودرویش حساس بود همه چیزش برق می زد سرطان گرفت به رحمت خدا رفت به مراسم ختمش رفتم چیزهای عجیبی دیدم که با شما در میان می گذارم نه شما من را می شناسید و نه او را پس براحتی سرگذشت آنچه گذشت در مراسم ختم را با شما در میان می گذارم بدون هیچ کم یا زیادی وارد مسجد شدم و به سمت زیرزمین مسجد یعنی سالن اجتماعات رفتم، وارد راه پله شدم صدای فلوت توجه من را بخود جلب کرد. کمی جلوتر چندنفر با کت و شلوار و کراوات ایستاده بودند وارد شدم و صحنه عجیبی دیدم سالنی بزرگ با بیش از ۳۰۰ صندلی و یک سن بزرگ و مجلل دو نفر روی سن ایستاده بودند یکی می خواند و دیگری می نواخت داخل سالن حدود ۱۰۰ مرد و بیش از ۱۰۰ زن نشسته بودند. آقایان جلو و خانم ها عقب شاید بیشتر از یک سوم خانم ها بدون حجاب بودند.لباس های مشکی و موهای بلوند براشینگ و کراتینه شده!! چند نفری از خانم ها با همان سر و شکل لابلای آقایان می لولیدند. نشستم و قرآن تک حزبی که در دستم بود را باز کردم و شروع به قرائت نمودم. صدای فلوت آنقدر زیاد بود که توجهم از قرائت چند بار دچار خدشه شد. ناگهان کسی من را صدا کرد به نام کوچک و بسیار مضطرب! ابتدا توجه نکردم و گمان نمودن تشابه اسمی است. اینجا کسی من را نمی شناسد. او هم که چند سال پیش همسایه من بود و تمام. دوباره فردی از روی سن من را صدا زد! دقت کردم. تصویر داخل استند روی سن که تصویر متوفی بود، صدا از آنجا بود. دوباره صدا زدن تکرار شد و من دقت کردم لب ها و دهان تصویر متوفی روی استند تکان می خورد و صدا می زند. چشم هایم را بستم، سه بار بسم الله الرحمن الرحیم را تکرار کردم و کمی عرق سرد روی پیشانی ام نشست و دوباره چشمانم را باز کردم و همان صحنه را دیدم. نه اهل مکاشفه بودم و نه چشم برزخی داشتم اما این اتفاق واقعی بود و در حال افتادن بود. به اطراف نگاه کردم، دو نفر با فاصله دو صندلی سمت راست من نشسته بودند و مشغول لمس گوشی خود بودند. سمت راستم یک راهرو بود و آن طرف تر هم ادامه صندلی ها و چند نفر در حال صحبت بودند. این بار صدا نزدیک تر آمد و گفت برادر چرا جواب نمی دهی؟ در دل گفتم اگر سخنی بگویم اطرافیان نسبت به من دچار اشتباه خواهند شد. بلند شدم و به سمت درب خروج رفتم. ناگهان همسر متوفی را دیدم که خانمی حدود ۶۰ ساله بود. یک پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود با موهای رنگ کرده مجعد و شانه نزده. کنارش دخترش ایستاده بود. حدود ۳۰ ساله با یک پیراهن بلند مشکی و بدون روسری با یک هدبند مشکی! من در مسیری بودم که باید برای خروج از سالن از مقابل ایشان رد می شدم. خودم را در صف دیدم که بستگان یا آشنایان به ترتیب تسلیت می گفتند. اکثر آقایان با همسر متوفی دست می دادند و دختر متاهل و سی ساله اش را بغل می کردند! من زمانی که رسیدم دیدم پشت سر همسر متوفی، خود متوفی ایستاده با چهره بسیار لاغر، چروکیده، نگران، تعرق کرده، رنگ پریده و لباس‌های بسیار خاکی و کپک زده. خشک شدم. همسر متوفی من را شناخت و به خیال اینکه من از دیدن او دچار نارحتی و غم شدم بلند گریه کرد. گفت چقدر با شما مانوس بود، چرا در این مدت به او سر نزدید؟ شما را برادر خودش می دانست. گفتم ایشان تکرار نخواهد شد و من متاسفم که دیر مطلع شدم، حتی دو هفته پیش چند بار تماس گرفتم ولی هر دو تلفن او خاموش بود. گفت بله در کما بود و تلفن هایش در منزل جا مانده بود. دختر متوفی با دیدن من کمی خجالت کشیده بود و هدبندش را جلو می کشید. انگار فقط من نامحرم بودم! نگاه کردم دیدم متوفی نیست و سریع خداحافظی کردم و به سمت درب خروج رفتم. پسر و داماد او ایستاده بودند، اصرار کردند برگردم به سالن و ناهار آنجا باشم. گفتم عجله دارم و جدا شدم. پله ها را بالا می رفتم که غم عجیبی تمام وجود من را فرا گرفت. صداهای ملتمس گونه او در گوشم بود و آن چهره مضطرب و چیزی که تاکنون و در تمام عمرم ندیده بودم. تصمیم گرفتم برگردم شاید دوباره او را ببینم و سخنی بگویم. به یاد آوردم چقدر می توانم از سکرات موت و برزخ و شب اول قبر از او سوال بپرسم. به واضح یقین داشتم اراجیفی که عده ای در برنامه های سخیفی چون زندگی پس از زندگی به اسم مرگ می گویند تخیلات و اوهام است. می خواستم برگردم ولی من که با اصرار خداحافظی کرده بودم؟ سوار خودرو شدم. تمام مسیر صدا در گوشم بود و در حال مرور و تحلیل آنچه اتفاق افتاده بود، بودم. تاکنون اموات را فقط در خواب دیده بودم. ادامه دارد.... ┏━━━━ °•🚩•°━━━┓ @patak96   ┗━━ °•🚩•°━━━━━┛