قسمت دوم: رؤیای صادقه! شب با فکر و خیال های عجیب و غریب به خواب رفتم. موضوع را به احدی نگفتم. از این بیم داشتم که با گفتن و فاش شدن موضوع، قطع ارتباط قطعی شود. از طرفی ممکن بود متهم به ادعاهای کاذب برای جلب توجه یا توهم شوم. شب بخواب رفتم. امیدوار بودم در خواب متوفی را ببینم و حرف ناتمامش را با من تمام کند. متوفایی که در عالم بیداری توانسته بود خود را به من نشان دهد، خب توقع این بود که قطعا در خواب نیز خود را به من نشان دهد. اما هیچ خوابی از او ندیدم! روز جمعه به دنبال کار خود رفتم. عصر در حال برگشت به منزل راه خود را به سمت خانه متوفی کج کردم. خودرو را پارک نمودم حدود ۱۰۰ قدم پیاده به سمت منزل قدیم خود رفتم. از همان اول کوچه پلاکاردها نصب شده بود. به جلوی در رسیدم. نیمی از ساختمان با پلاکاردها و بنرها، سیاه پوش شده بود. داخل پارکینگ ده ها تاج گل به دیوار تکیه داده شده بود. به گل و گیاه انبوهی که در کوچه و داخل راهرو و... متوفی کاشته بود و مانند جانش از آنها مراقبت می کرد، خیره شده بودم. آنها هنوز جان داشتند ولی او دیگر جان نداشت! هنوز فراموش نکرده بودم که برای جان گرفتن درخت چنار داخل کوچه، از لرستان سفارش کود داده بود. خواستم زنگ بزنم و به داخل بروم و مجدداً تسلیت بگویم اما بخاطر وضعیت جدید همسر و دختر متوفی، پشیمان شدم. یک صلوات و یک حمد و یک توحیه نثار روحش کردم و به سمت خودرو که ابتدای کوچه پارک کرده بودم برگشتم. به محض اینکه برگشتم دیدم کسی از داخل پارکینگ من را به اسم صدا زد. گمان کردم پسر یا داماد متوفی باشند اما آنها نبودند بلکه خود متوفی بود. این بار تلاش کردم به خودم مسلط باشم اما بی اختیار زمانی که ظاهر و هیبت او را دیدم تمام بدنم فروریخت و اصطلاحاً خالی شد. متوفی با چهره ای بسیار خاک گرفته و سفید شده، سر بریده همسرش در دستش بود از گلوی همسرش خون بر زمین می ریخت! من بیرون خانه در کوچه بودم، و از شیشه درب پارکینگ این صحنه و وضعیت را می دیدم. گفتم: "این چه اتفاقی است که برای من می افتد؟ آیا تو جن هستی و ذهن من را تسخیر کرده ای؟ آیا تو روح [...] هستی؟" همزمان ضمن تکرار بسم الله الرحمن الرحیم، مدام و ناخودآگاه ذکر یا حی یا قیوم را زمزمه می کردم. متوفی چند قدم به جلو آمد و من چند قدم به عقب رفتم. او کاملا به پشت شیشه درب پارکینگ رسیده بود. من نیز وسط کوچه ایستاده بودم. هوا گرگ و میش بود. ناگهان دیدم تمام بدن متوفی سیاه پوش شد، صورتش از خاک آلودگی خارج شد و کمی هم نورانی شد. او به من جملاتی اینچنین گفت که احساس می کنم برخی صداها را شنیدم و برخی را لب خوانی کردم: "به ما سر بزن... بیاور برای ما... فراموش نکن... اسیر شده ایم... آقا به داد به ما برسید... می خواهم به مسجد بروم نمی توانم... همه آب ها شور است... چگونه می توانید اینها را ببنید ولی به روی خودتان نیاورید؟ برو اینها را به [...] (نام همسرش را گفت) نشان بده" گفتم یک نشانه بده تا حرفهایم را باور کند، گفتم به خوابم بیا و کامل توضیح بده، گفتم الان در چه وضعیتی هستی؟ گفتم آیا در لحظه مرگ حضرت امام علی ع را دیدی؟ چندین سوال زنجیر وار پرسیدم و موقع سوال او روی زمین خوابید و مانند یک نوزاد خود را جمع کرد و گویی بسیار سردش شده شروع به لرزیدن کرد. هوا کم کم تاریک می شد. من او را می دیدم و او هیچ پاسخی نمی داد و مدام کوچک می شد و آنقدر کوچک و سیاه شد که دیگر در تاریکی پارکینگ نمی توانستم او را تشخیص دهم. ناگهان وحشت و خوفی عجیب بر من مسلط شد و ناچار شدم تا خودرو بدوم. شب هیچ نتوانستم بخورم یا بنوشم. به اهل و عیال گفتم دچار مسمومیت و تب شده ام. به این بهانه بسیار زود به خواب رفتم تا ناچار نباشم با کسی گفتگو کنم. جمعه شب خواب متوفی را دیدم. کنار من روی صندلی سالن ختم نشسته بود و من در خواب فراموش کرده بودم که او فوت کرده است. گفت برادر ما بیچاره شدیم پدر ما را درآورند. گفتم کی؟ گفت این زن و بچه. گفتم من چه کنم؟ گفت برو به فلانی (نام همسرش) بگو من را اذیت نکند. من برگشتم دیدم همسرش پشت سر ما با همان وضعیت بی حجاب نشسته و گریه می کند. گفتم چرا خودت به او نمی گویی؟ گفت من قهرم. گفتم چرا ایشون بی حجاب شده؟ قبلا روسری به سر می کرد؟ تا این را گفتم دیدم متوفی از روی صندلی بلند شد و به سمت همسرش رفت و با دست سر او را از بدن جدا کرد و نعره می کشید. صدای جیغ و فریاد بلند شد. ناگهان من دیدم نمی توانم تکان بخورم و حتی کلمه ای حرف بزنم. ادامه در پست بعدی 👇👇👇👇👇