خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۵
🌺ترم اول شبانه روزی بود. دو ماه ترم اول شبانه روزی بود بعد از ۲ ماه ۱۰ روز مرخصی دادندروح الله با خودش فکر کرد برم دو سه روز به بابام اینا سر بزنم بعد بیام پیش بچه ها اگه دانشگاه خلوت بشه اونی که نرفتن خونه ممکنه دلشون بگیره .
🌴تصمیم گرفت مسیر دانشگاه تا خانه را پیاده برود با این کار هم ورزش میکرد هم به بدنش سخت می گرفت اصلاً اینکه با ماشین به خانه برود راحت ترین راه بود.
اما او برای تربیت نفس و بدنش همیشه سخت ترین راه را انتخاب میکرد.
🌹بارها شده بود که برای تهذیب نفس از ده روز پشت سر هم روزه می گرفت گاهی از حرم تا محل اسکان کفش هایش را نمی پوشید بدن و نفسش را آماده میکرد برای روزهای سخت .
🍂بعد از فوت مادرش از شهرک شهید محلاتی به لواسان نقل مکان کرده بودند.به امتداد خیابان چشم دوخت. دولا شد و بند پوتینش را محکم کرد بسم الله گفت و راهی شد.
🍁دلش هوای مادرش را کرده بودباخودش گفت اگر مامان زنده بود وقتی میرسیدم تا میتونستم پاهاشو بوس می کردم.
بغضش را فرو داد زیر لب شروع کرد به خواندن فاتحه تا باور شود که دیگر مادرش نیست.
🌼 با این که از لحاظ جسمانی قوی بود اما مجبور شد چند بار استراحت کند مسیر دانشگاه تا خانه اش هم طولانی بودهم کوهستانی.
🌾ساعت حدود ۲ بعد از نیمه شب بود که به خانه رسید به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد پولش را زمین گذاشت و دستش را در جیبش برد تا کلیدش را در بیاورد هر چه گشت خبری از کلید نبود.
🥀نگاهی به ساعتش انداخت تا اذان صبح چه ساعتی مانده بود دست به کمر است و با خودش گفت:" خوب اگه الان زنگ بزنم بابا از خواب میپرم میترسه فکر میکنه چه خبر شده این وقت شب ."
🌸خیلی خسته بود اما دلش نیامد پدرش را بیدار کند جلوی در خانه نشست.پاهایش ذوق ذوق میکردهوا سوز داشت اما هر کاری کرد نتوانست خودش را قانع کند که در بزند.
📚از جایش بلند شد و کمی در جا زد جزوه های دانشگاه همراهش بود مشغول خواندن شان شد.
📿نزدیک اذان صبح قرآن جیبی سبز رنگی را که هدیه دانشگاه بود در آورد و مشغول خواندن شد.چشم هایش از فرط خستگی قرمز شده بود.
🌕 با صدای اذان قرآنش را داخل جیبش گذاشت .چراغ خانه که روشن شد آرام درزد .صدای پدرش را از حیاط شنید :"کیه؟"
_بابا منم روحالله .
🌴پدرش در را که باز کرد با چهره خسته اما خندان روح الله روبرو شد.
روح الله سلام کرد و از اینکه کلیدش را جا گذاشت عذرخواهی کرد اما نگفت تمام شب را بیرون مانده.
🏵دو روزی خانه بود از اتفاق های دانشگاه برای پدرش تعریف کرد،از اینکه بالاخره بعد از این همه تلاش وارد دانشگاه امام حسین علیه السلام شده است.
🌈کمی هم سربه سر علی گذاشت و بازی کرد علی ۱۲ سال از او کوچکتر بود خیلی هوایش را داشت وقتهایی که خانه بود علی هم بازی داشت.
🍃 از تجربیاتش میگفت و روی احترام به پدر و مادر خیلی تاکید میکرد.👌
📌ادامه دارد...
🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷
🔊کانال مرکز فرهنگی خانواده کانالی ویژه برای خانواده ها لطفا کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌼🌼
🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐
@markazfarhangekhanevade
🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐
╲\ ╭``┓
╭``🌸``╯
┗``╯ \╲