#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_دو
شب روایی
نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه کن! سه نفر به این طرف می آیند. خدایا، آنها چه کسانی هستند؟
او وَهَب است که همراه همسر و مادر خود به سوی کربلا می آید.
آیا می دانی این سه نفر، مسیحی هستند؟ زمانی که یک صحرا مسلمان جمع شده اند تو امام حسین 'علیه السلام' را بکشند، این سه مسیحی به کجا می روند؟
همسفرم! عشق، مسیحی و مسلمان نمی شناسد. اگر عاشق آزادگی باشی، نمی توانی عاشق امام حسین 'علیه السلام' نباشی.
آنها که به خون امام حسین 'علیه السلام' تشنه اند همه اسیر دنیا هستند، پس آزاد نیستند. آنها که آزاده اند و دل به دنیا نبسته اند به امام حسین 'علیه السلام' دل می بندند.
من جلو می روم و می خواهم با وَهَب سخن بگویم:
_ ای وَهَب! در این صحرا چه می کنی؟به کجا می روی؟
_ به سوی حسین 'علیه السلام' فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شما می روم.
_ مگر نمی بینی که صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زیاد همه جا نگهبانی می دهند. اگر شما را دستگی دستگیر کنند کشته خواهید شد.
_ این راه عشق است. سود و زیان ندارد.
_ آخر شما مولای ما، حسین 'علیه السلام' را از کجا می شناسید؟
_ این حکایتی دارد که بهتر است از مادرم بشنوی.
من نزد مادرش می روم و سلام می کنم. او برایم چنین حکایت می کند:
ما در بیابان های اطراف کوفه زندگی می کردیم. چند هفته گذشته چاه آبی که کنار خیمه ما بود خشک شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگی می مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، برای پیدا کردن آب به بیابان رفته بودند، امّا آنها خیلی دیر برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، کاروانی در نزدیکی خیمه ما منزل کرد و آقای بزرگواری نزد من آمد و گفت:《مادر اگر کاری داری بگو تا برایت انجام دهم》.
متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید که از او طلب آب کنم چرا که بی آبی، زندگی ما را بسیار سخت کرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا کردم. ناگهان دیدم که چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمی کردم، پس چنین گفتم:
_ کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می کنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه السلام هستی!
_ من حسینم، فرزند آخرین پیامبر خدا. به کربلا می روم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است.
#قسمت_هشتاد_و_سه
و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:
_ اینجا چه خبر بوده است مادر؟
_ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند.
دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》.
فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم.
من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم.
گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است.
زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.
به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو!
و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند.
<<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>>
خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞
@MF_khanevadeh