✫⇠
#اینک_شوڪران
✫⇠
#خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣6⃣
#قسمت_شصت_ودوم
📖
#وصیت ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در
#وادی_رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید❌ اصرار هدی فایده نداشت.
📖این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم.
#سوم_ایوب، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم🎁 جبران اخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمدحسین و هدی، سفارش کرده بود برای من ظرف های
#کریستال بخرند.
📖صدای نوار قران📼 را بلند تر کردم. به خواب فامیل امده بود و گفته بود: به
#شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد. قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم، اه کشیدم
+اخر کی اسم تو را
#ایوب گذاشت؟
📖قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم
+میدانی؟ تقصیر همان است که تو اینقدر
#سختی کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم
#صبور سختی کش.
اگر ایوب بود به این حرفهایم میخندید مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش😄
📖روی صورتش دست میکشم
+یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا
#تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها محمدحسین داغان شده😔
📖ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش
#شمال، هر شب از خواب میپرد، صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمدحسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شورع کرده
#هرشب برایت نامه مینویسد📝 مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند.
📖اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم
+چند تا نامه💌 جدید پیدا کرده ام، قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی: تا اخرین طلوع و غروب خورشید
#حیات، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم فقط زبانم به یک حقیقت میچرخد و ان این که همیشه همسفر من باشی
#خدا_نگهدارت، همسفر تو ایوب♥️
📖قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه ...
🖋
#ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️
#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃