🍃 هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ می‌خورد، زنگ 📞میزد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست می‌کردم، زنگ می‌زد که: مامان یه برام بخون کارم رو رها می‌کردم و می‌نشستم جَلدی برایش می‌خواندم.☺️ می‌خواست زمینی‌را که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه🏡 بخرد . چهل سوره‌ی حشر برایش نذر کردم سی‌هشتمی را که خواندم به فروش رفت. وقتی می‌آمد خانه‌مان و می‌دید دارم می‌خوانم، به خانمش می‌گفت: ببین مامانم داره قرآن می‌خونه که نشم🍃 خون خونش رو می‌خورد و می‌گفت: همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن می‌گن نه. گریه می‌کرد و می‌گفت😭: نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟! ✨ 📚 کتاب @masjed_gram