#خاطرات_شهدا 🍃
هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ میخورد، زنگ 📞میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم،
زنگ میزد که:
مامان یه
#یس برام بخون کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.☺️
میخواست زمینیرا که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه🏡 بخرد .
چهل سورهی حشر برایش نذر کردم سیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم
#قرآن میخوانم، به خانمش میگفت: ببین مامانم داره قرآن میخونه که
#شهید نشم🍃
خون خونش رو میخورد و میگفت:
همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن میگن
#حججی نه.
گریه میکرد و میگفت😭:
نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!
#نقل_از_مادر_شهید ✨
📚 کتاب
#سربلند
#شهیدمحسن_حججی
@masjed_gram