دلم حیاط خانه مادربزرگ را میخواهد… یک بعدازظهر تابستان باشد… باغچه را آب دهیم، فرشی بیاندازیم روی ایوان بوی خاک و آب و گل و برگ انگور! ماهی‌ها را نظاره کنیم در حوض میان حیاط که دنبال هم میدوند و فریاد شادیشان در کل حیاط میپیچد! صدای خنده همسایه‌ها را بشنویم و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند… مادر بزرگ بیاید و طالبی‌های خنک را یک به یک قاچ کند… و ما بدون تمام ژست‌های روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم و از عطر خوشش لذت ببریم…