هدایت شده از تبلیغات عجایب
من سی ساله شده بودم و خواهرم تو سن هجده سالگی خواستگار مهندس داشت .. شب خواستگاری خواهر کوچکترم انقدر حرص خوردم که با خودم گفتم تا این وصلت رو خراب نکنم اروم نمی‌گیرم، وقتی پدرم گفت عروس دوماد برن باهم تو اتاق صحبت کنن ناگهانی گفتم نه برید تو اتاق من خواهرمم‌ با مهربونی قبول کرد زیر تشکم‌ چیزی گذاشته بودم که داماد پریشون از اتاق اومد بیرون و گفت من دختر بزرگتون رو میخوام .. 👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3