#یک_داستان_یک_پند
مردی خانه ای ساخت و نقاش برای رنگ کردن خانه دعوت کرد. همسرش رنگ فسفری دوست داشت. پس مرد رنگ فسفری خانه را زد که پسر زن به مرخصی سربازی آمد و گفت: آسمانی آبی باید می زدیم، من این رنگ را دوست ندارم. پدر به نقاش گفت: خانه را آسمانی آبی رنگ کرد که در عید همان سال دخترشان به شهرستان برای عید دیدنی آمد و گفت: من این خانه نمی مانم رنگ صورتی باید می زدید و نظر مرا نپرسیدید چون برای تان مهم نبود.
مرد نقاش را آورد و گفت: من خسته شدم هر رنگی که تو مناسب بود انتخاب کن و بزن که نظر هیچ یک نباشد.
نقاش پرسید: تو چه رنگی خودت دوست داری؟ مرد گفت: من از اول زندگی خودم را به زن بچه ام تحمیل نکرده ام تا آنان نظرات مرا بخواهند، نظر من را ول کن...
نقاش رفت و رنگ سیاه خرید و مشغول سیاه رنگ کردن خانه شد.... مرد پرسید: چرا سیاه رنگ می کنی این رنگ را چه کسی بر خانه و کاشانه می زند؟
نقاش گفت: تو انتخاب رنگ بر من سپردی و من واقعاً دیدم از تو سیاه بخت تر نیست که تمام افسار مردانگی خود را دست زن و فرزند سپرده است... پس مناسب ترین رنگ برای خانه تو همان رنگ زندگی توست و من به امر تو مناسب ترین رنگ را انتخاب کردم.
🍃🌸🍃🌸