پدر میگفت: محبتت را به برگ ها سنجاق مزن که باد با خود می بَرد... محبتت را به آب جویی بریز که با ریشه ها عجین شود... ریشه ها هرگز اسیر باد نیست... مادر می گفت: پروانه ی محبتت را به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد... محبتت را به خانه ی دلی بنشان که خیال بیرون شدن ندارد... و یاد معلمم بخیر... هر وقت به آخر خط می رسیدم می گفت: نقطه سر خط... مهربان تر از خودت با دیگران باش.