وقت زنگ انشا بود موضوع : بابا نان داد بچه ها می خواندند همه از مهر پدر همه از عشق پدر سر نانی که دهد بر سر سفره یشان دخترک آمد و خواند پدرم پدرم اهل قلم نیست اما می نویسد با سنگ تا دهد نانی چند پدرم شاعر نیست می سراید شعری سر یک تخته ی سنگ می نویسد سخنی به نام مادر، ستونی بر در خانه ی دوست می تراشد متنی به یاد پدر، سقفی از کاشانه ی دوست می نویسد با اندوه سر یک خشتی خام بهر طفلی که ندانست چطور راه رود بهر آن کودک خسته…….. که نشد، از تب و تاب رسیدن بدود بهر آمال جوانی که پی صندوقچه ی گنج، دست خالی به سر دار رود پدرم پیشه اش حجاریست می تراشد سنگی تا سخن تازه کند روزگاری که نماند از ما جزهمان نامی چند، سر یک تخته سنگ معلم دستی زد گفت نوبت مهتاب است مهتاب بی دفتر با بغض زیر لب زمزمه کرد بابا بابا من ندارم یادش بچه ها خندیدند گفت: من فقط میدانم پدرم شعریست روی یک خشتی خام پدرم موضوعیست سر سنگ حجار پدرم قهرمانیست به کلام یک مادر گفت با اندوه من ندارم یادش من فقط میدانم بابا بابایی که نان داد………….جان داد ❣ 💔 💔👇 ➰〰 @MadarPedarr 〰➰