صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو یعنی دوباره...با تو من از خواب میپرم بامـوج های ملتهب خنده های تـو حس می کنم که جنبش رگها و قلب من تنظیـم می شوند بـه آهنگ پــای تو یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود یعنی که تنگ می شود این دل برای تو احساس می کنم که تو من می شوی ومن یک لحظه خواستم کـه بیایـم بـه جای تو یک لحظه من بــه خوبی تــو باشم و دلم یک لحظه ! یک دقیقه!شود آشنای تو تازه سلام اول این قصــه می رسد پر می شود تمام من از ماجرای تو گنجشک می شوی و قناری نغمه خوان در گــوش من ترنـم نـرم صدای تـو تو خوبی آنقدر کـه هوا خوب می شود اصلا هوای من شده خوب از هوای تو خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست گــل ، سعی می کند کـه در آرد ادای تو سلام صبحتون بخیر🌸🌺🌸