دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم
هنگامی که با توام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساختهای
بلکه برای آنچه که از من میسازی
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم
که تو شکوفایش میکنی
دوستت دارم
چون دست بر دل فسردهام مینهی
زنگارهای بیارزش و بیمقدار به سویی میزنی
و نور میتابانی بر گنجینههای پنهانی که
تاکنون در ژرفا ماندهبودند
دوستت دارم
چون یاریم میکنی
که از تخته پارههای زندگی
نه یک کپر
که معبدی در خور بنا نهم
کمک میکنی
که کار روزانهام
نه یک سرشکستگی
بلکه ترنم ترانهای باشد
دوستت دارم
چون بیش از هر کیش و آیینی
به رویش من یاری رساندهای
فراتر از هر سرنوشتی
شادی را به من ارزانی داشتی
این همه هدیه دادهای
بی هیچ تماسی ، کلامی و یا اشارتی
به این کار توانا گشتهای
چون خود بودهای
شاید دوست بودن
در نهایت به همین معنا باشد