✍️ می نویسیم برایتان... از خانه ی پدری از آغوش مردی که سایه اش نیز، آرامش مطلق است برای فرزندانی که گوشت و پوستشان به یتیمی خو گرفته است.... این روزهای آخر، خستگی و آشفتگیِ یک جبهه‌ی واقعی را لمس کردیم ... تا رسیدیم به ساحلِ اقیانوس آرام چشمانش... مولاجان ؛ ما ایستادیم به امید آنکه تو ببینی ما را... ما دویدیم به امید آنکه تو برویمان بخندی... حالا اینجا، روبروی نگاه تو؛ فقط یک چیز مهم است برایمان.... همان نگاه تو. ✨ می‌شود چشمانت را بدوزی به فرزندانت... و لحظه ای نگاهت را برنداری؟ این جاده عجیب خار مغیلان دارد ... ترس آن داریم که فردایی بیاید و شمشیر در دستانمان نباشد. https://eitaa.com/Mahdaviat_pishva