لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
🔊 📝 بیعت جان - قسمت دوم ◼️ باز هم به زمین افتاد. تیری دیگر بر سینه‌اش نشسته بود. از شدت خون‌ریزیِ سینه‌اش درحال بیهوش شدن بود که گویی صدای مادرش را از همان سال‌های دور شنید: «ابراهیم، پسرکم! خسته شده‌ای...؟» 🔘 ویژهٔ واحدمهدویت مصاف، مهدیاران http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c