🔹 در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند در کنار آن‌ها ایستاده و درحالی ‌که دستش را در جیب‌ شلوارش فرو برده بود، غرق در افکار خودش ظاهراً به گفتگوی آن‌ها گوش می‌داد. 🔸 ناگهان پدر به نشانه اعتراض نگاه سرزنشباری به او انداخت و گفت: ادموند، حواست کجاست؟! آقای کوین با شما هستند! 🔹 ادموند که گویی از دنیای دیگری به ناگاه وارد این دنیا شده است، با دستپاچگی دستش را به ‌طرف جاناتان دراز کرد و گفت: من رو عفو کنید آقای کوین، این لحظه‌های پایانی اضطراب زیادی دارم. با این‌حال از شما به خاطر همه ‌چیز ممنونم و امیدوارم روزی من هم بتونم براتون کار مفیدی انجام بدم. البته نه به این معنی که شما توی دردسر افتاده باشید! 🔸 از دستپاچگی و درعین‌حال حرف‌های خالصانه ادموند، لبخندی بر روی لبان جاناتان نشست از همین رو دست دیگرش را هم بر روی دست او گذاشت و گفت: آقای ادموند، شما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مردهایی هستید که من در طول زندگی‌ام باهاشون آشنا شدم. قاطعانه میتونم بگم که وقار و متانت شما آدم رو تحت تأثیر قرار میده و هر کس حتی یک‌بار در زندگی با شما روبرو بشه، دیگه نمیتونه فراموشتون کنه. مطمئنم که موفق میشید، پس این‌ همه نگرانی لازم نیست. ٨١ ✅ کانال "مهدیاران" http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c