🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 پناهم بده 💗 قسمت11 با خودکار روي دفتر ضربه مي زدم. خب سوگل! چي بنويسيم و چي ننويسيم. خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر مي کردم. صداي تق و توقي که نمي دونم مامان واسه چي راه انداخته بود، نمي ذاشت تمرکز کنم و همه ش يادم مي رفت. کالفم بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو ريخته. پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟ خنده اي کرد و گفت: سالمتي! تو چه خبر؟ پوفي کردم و دستم رو گذاشتم روي کمرم. چشم هام رو تنگ کردم و گفتم: مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟ مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم. با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟ - مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم. - اي واي! درس داري؟ از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: حاال درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم. - وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم... لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم: پس خواهشا آروم تر. نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه مي زدم و پاهام رو تند تند تکون مي دادم؛ چشم هام رو بستم. - آخه اين جوري ام تمرکز مي کنن؟ صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟ چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزني؟ - من چه بدونم اون قدر غرق شدي که با صداي من از صندلي بي افتي؟ کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم. با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟ - اگه تو بخواي، چرا که نه؟ بغلش کردم و گفتم: معلومه که مي خوام. صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم. - نمي خواد. تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم. " باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟ - آره - خب، بنويس امام زمان کي مياي؟ يا نه؛ اول سالم کن. نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي... با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟ مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت: چيه؟ نگاه داره؟ بنويس اين هايي رو که بهت مي گم ديگه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸