🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهــرابانو💗
قسمت41
شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
به امروز فکر می کردم.
به کارهای خوبی که انجام دادیم.
به حال خوبی که از این کارها گرفته بودم.
گوشی ام را چک کردم.
چند پیام از مینو داشتم که از
بی معرفتی گفته بود. نیشخندی زدم و بدون جواب به سراغ پیام بعدی رفتم.
پیام بعدی از نرگس بود.
باورم کردنی نبود تصوری که من از یک دختر چادری و مذهبی داشتم با نرگسی که الان می دیدم!
همیشه فکر می کردم دختر های مذهبی زیادی خشک اند!
بلد نیستند بخندن یا بخندونن...
فکر می کردم با هر بار دیدنشون کلافه بشم.
ولی الان نرگس و دوستانش کاملا برعکس تصوراتم بودند.
نرگس زیادی با مزه وگرم بود.
خوش خنده بود و باعث خندیدن دوستانش میشد. همیشه شوخی های بامزه ای می کرد که ادم دلش می خواست بازهم؛ هم صحبتش باشد.
پیامش را باز کردم که من و ملوک را برای برگزاری جلسه ی دعا دعوت کرده بود.
- چرا ملوک دیگر؟
اول پیش خودم گفتم
به ملوک چیزی نگویم و تنها بروم.
ولی اگر بی بی سراغش را گرفت چه بگویم؟
حالا اگر من گفتم ولی ملوک نیامد چه کنم؟
ولی در هر صورت درستش این بود که با ملوک صحبت کنم.
از اتاق بیرون آمدم تا موضوع را به ملوک مطرح کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸