همسرشون گفتن:قرار عقد و گذاشتن مرتضی گفتن که ما بعدازظهرش باید بریم بهشت زهرا باید بریم اونجا برامون درس بشه که با کوچیک ترین اشتباه و نکنیم از صبحش که ما فرداش پاشدیم رفتیم عقد شدیم صبحش نزدیک ظهر اینطورا بوداومد گفت اماده ای بریم؟
مادرم گفت کجا؟ گفتم: بهشت زهرا .. گفت بهشت زهرا خاله جان 😳
الان وقت بهشت زهراست منم خندیدم گفتم اره همین الان میخواد مارو ببره بزاره بهشت زهرا و بیاد😂اومد گفت این چه حرفیه میزنی! مگه هرکی میره بهشت زهرا اونجا میزارنش و میان ؟
حالا ما میخواستیم پیش دوستامون بگیم ما اره رفتیم ماه عسل و سر از بهشت زهرا دراوردیم 😂
اما رفتیم بهشت زهرا دونه دونه شهیدارو رفتیم دیدیم گفت این اینطوری شهید شده اون اونطوری شهید شده حواسمونو باید جمع کنیم گفتم تو همین اول بسمه الله مارو نترسون که شهید میشی حالا درسته شهادت افتخاره ولی بالاخره الان ماهم سنی نداریم ،فقط هم میگفتند با خدا باشید و حجابتون رو حفظ کنید