رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 628 ] Part -من هم نمی تونم با تو زیر یک سقف باشم، دیگه احساس آرامش قبل و ندارم حرصی نفسش را بیرون داد و گفت : -تو چه توقعی از من داری؟.....من یه مَردم وتو زنمی! از این حس که او را فقط برای ارضای امیالش میخواهد پراز تنفر شد -ببین ! توبازهم فقط به فکر خودتی ومثل همیشه به من واحساساتم اهمیت نمی دی !........اما من بازیچه تو نیستم مسیح !من زنیم پر از احساس ،پر از عشق ودیگه نمیخوام تا ابد زیر جبر اجبار نفس بکشم و زندگی کنم لحظه ای سکوت بینشان حاکم شد وسپس مسیح با لحنی که از خشم دو رگه شده بود گفت : -پس این حرف آخرته !...........باشه !همون جا بمون تا همیشه ولی قسم می خورم اگه اون پسره عوضی از فاصله ده متریت رد بشه کاری می کنم که از رفتن خودت پشیمون بشی اینو باور کن صدای بوق ممتد در گوشی پیچید اما جمله آخر مسیح تا عمق وجودش را لرزاند بمون تا همیشه او تحمل یک لحظه بودن بدون مسیح را هم نداشت چه رسد تا همیشه ،حال چگونه باید یک عمر بدون مسیح سر کند باید چه به پدرش می گفت ؟!انگارکه مسیح از خدا خواسته برای این لحظه ،لحظه شماری می کرد .روی لبه تخت نشست وآرام شروع به گریستن کرد دوباره نگاهش به روی حلقه در دستش افتاد! این حلقه هم به او دهن لجی می کرد وبه او می فهماند که هیچ پیوند عاطفی بین او و مسیح نیست *** ازدر حیاط که بیرون آمد نازنین را پشت در منتظر خودش دید نازنین با لبخندی سرخوش گفت : -خانم خانما بالاخره تشریف فرما شدی کنارش ایستاد وبی حوصله گفت : -خیلی وقته اینجایی؟ در کنار هم به را افتادند ونازنین گفت : -ده دقیقه ای میشه ! -خوب می اومدی تو ؟ -دلم برا منتظر موندن در خونتون تنگ شده بود ،گفتم حالا که خدا قسمت کرده بذار یه دل سیر انتظار بکشم لبخند تلخی زد وگفت : حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan