رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 629 ] Part -خوشی زیاد زده زیر دلت خنگ شدی! دلم واقعا برا اون پسری که دلش به تو خوشه می سوزه ! -از تو که بهترم ،دختر گنده خجالت نمی کشه هر روز قهره وخونه باباشه ! -نازی !.....من قهر نیستم -جدی!....... پس چرا خراب شدی اینجا ؟ -فعلا نمی خوام ذهنم و درگیر چیزی به غیر از امتحان کنم -خوب لااقل جریان این دوتا اسکول و بگو ؟! پدرمو از دیروز تا حالا در اوردن ! بی مقدمه گفت : -منو مسیح و همراه هم دیدن که از خونه زدیم بیرون شوك زده ایستاد و بازوی او را هم برای توقف محکم گرفت و با چشمانی از حدقه بیرون زدبا ناباوری گفت : -جدی می گی ؟ سرش را به نشانه تائید تکان داد وگفت : -اینقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم هنگ کرد بودم وهیچ جوری نتونستم جعمش کنم ! بازویش را رها کرد و پرسید -حالا می خوای چکار کنی؟ کلی حرف وحدیث دنبالت ردیف می کنن ! افسرده آهی کشید وگفت : -چکار می تونم کنم ،این جزء لاینفک زندگی منه از این حس ناامیدیش برآشفت و با لحن تندی گفت : -اما تو مجبوری اعتراف کنی که اون شوهرته از کلمه اجباری که نازنین به کار برد ناخودآگاه بیاد رفتار مسیح افتاد وبا غصه گفت : - نازنین اون شوهرم نیست -چه بخوای چه نخوای ،اون شوهرته ! اینو نه فقط من میگم قانون وعرف میگه به راه افتاد وگفت -اما من هیچ مدرکی که اینو ثابت کنه و ندارم حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/MajaleZan/27023 @MajaleZan