رمان (سرگذشت واقعی)
#حس_سرد
پارت [ 629 ] Part
-خوشی زیاد زده زیر دلت خنگ شدی! دلم واقعا برا اون پسری که دلش به تو خوشه می سوزه !
-از تو که بهترم ،دختر گنده خجالت نمی کشه هر روز قهره وخونه باباشه !
-نازی !.....من قهر نیستم
-جدی!....... پس چرا خراب شدی اینجا ؟
-فعلا نمی خوام ذهنم و درگیر چیزی به غیر از امتحان کنم
-خوب لااقل جریان این دوتا اسکول و بگو ؟!
پدرمو از دیروز تا حالا در اوردن !
بی مقدمه گفت :
-منو مسیح و همراه هم دیدن که از خونه زدیم بیرون
شوك زده ایستاد و بازوی او را هم برای توقف محکم گرفت و با چشمانی از حدقه بیرون زدبا ناباوری گفت :
-جدی می گی ؟
سرش را به نشانه تائید تکان داد وگفت :
-اینقدر سریع اتفاق افتاد که خودمم هنگ کرد بودم وهیچ جوری نتونستم جعمش کنم !
بازویش را رها کرد و پرسید
-حالا می خوای چکار کنی؟ کلی حرف وحدیث دنبالت ردیف می کنن !
افسرده آهی کشید وگفت :
-چکار می تونم کنم ،این جزء لاینفک زندگی منه
از این حس ناامیدیش برآشفت و با لحن تندی گفت :
-اما تو مجبوری اعتراف کنی که اون شوهرته
از کلمه اجباری که نازنین به کار برد ناخودآگاه
بیاد رفتار مسیح افتاد وبا غصه گفت :
- نازنین اون شوهرم نیست
-چه بخوای چه نخوای ،اون شوهرته ! اینو نه فقط من میگم قانون وعرف میگه
به راه افتاد وگفت
-اما من هیچ مدرکی که اینو ثابت کنه و ندارم
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/MajaleZan/27023
@MajaleZan