#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت.
عصر جمعه رسیدیم خونه.
فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبرنداشت...😢
هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم...
سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم.
از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه.
_سلام داداشی
علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟😡
_کدوم مسخره بازیا؟😳
علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟
_خط مو عوض کردم خب
علی: اینو میدونم نابغه😁چرا شمارتو ندادی جواد😡 چرا فاطمه تفره میره هرچی ازش میپرسم😡 چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی😡
بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم.
_علی...
علی: بله
_من محمدجوادو نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود😭)
علی تقریبا فریاد کشید:چییییی؟؟؟؟
_داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...😭)
علی مکث کرد... طولانی... _الوووو
علی: این حرف آخرته فائزه؟
_حرف آخرمه...😔
علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها
_میدونم😔
علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟
_از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت...
علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه....
_امیدوارم😔(هی... اون باید حلال کنه یا من...)
علی: خداحافظ
_یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن...
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲
@Majid_ghorbankhani_313