عݪے‌اکبر‌رفت تو‌خیمه‌تا‌حاضر‌بشه بره‌میدون‌جنگ یکی‌موهاشو‌شونہ ‌میکنه یکی‌زره‌تنش‌میکنه یدفعه‌دیدن‌لیلا‌اومد گفت : علی‌جان ! یِ‌با‌ردیگه‌جلو‌منِ‌مادر‌راه‌برو قدو‌بالات‌رو‌ببینم😭💔