یکم ربیع _ حوالی ساعت یک بامداد هیس! آرام بخوانید؛ نیم‌شب است. شهر در سکوت فرو رفته. نسیم به‌آرامی بین کوچه‌های تنگ مدینه می‌خزد و جیرجیرک‌ها مرثیه می‌خوانند. چراغ اتاقک‌ها و غرفه‌های مردم برخلاف همیشه، این ساعت از شب همچنان روشن است. همه در گعده‌ها و شب‌نشینی‌ها مشغول مرافعه و جدال‌اند که «خلیفه از طایفه ما باشد». سه روز از رفتن پیامبر می‌گذرد. پیکر هنوز بر زمین است. از پنجره‌های خانه‌های مدینه صدای پچ‌پچه‌ی گروه‌های مردم بیرون می‌ریزد. هیسسس. خلیفه محمد یا از قبیله ما باشد، یا اگر بیعت قبیله ما را می‌خواهید، باید سه سال از مالیات معافمان کنید. قبول. و خانه‌های بعد یک یک. همه مشغول مرافعه‌اند. سه روز از رفتن پیامبر می‌گذرد. پیکر هنوز بر زمین است. هیچکس نیست. حتی همسرانش. علی آستین در دهان_که صدای هق‌هق‌اش مدینه را کن‌فیکون نکند_ به آرامی زمین را کلنگ می‌زند. قبر آماده است. آخرین بوسه را بر چهره معشوق می‌کارد و خاک را می‌ریزد. قطره‌های اشک خاک‌ها را گِل می‌کند. هیس. بغض نکنید. به روی علی نیاورید. او امشب دفن شبانه معشوق‌ را در سکوت تمرین کرد. چندماه بعد باید از پس دفنی شبانه و مهیب‌تر بر آید.