🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۱‌۷۳ نویسنده:ت،حمزه لو با خوشحالی گفتم:"دو میلیون از پولی که بابام داده بود هم مونده،می تونیم اونم بذاریم روش تا ماشین یکی دو مدل بالاتر بخریم.نگاهم کرد و گفت:"آخه اون پول و بابات داده بهت تا جهیزیه بخری." گفتم:"خب چه فرقی میکنه،بعدشم ما که همه چیز خریدیم،دیگه چیزی نیاز نداریم." فکری کرد و با مهربانی گفت:"باشه ،هر چی خانوم خانوما بگه." و باز مشغول آشپزی اش شد. تا قبل از ازدواج فکرش را هم نمیکردم که حسین اینقدر دست و دلباز و مهربان باشد،روز به روز علاقه ام به حسین بیشتر از قبل میشد و فقط دوری از خانواده اذیتم میکرد.البته سهیل و گلرخ گهگاهی به دیدنم می آمدند. صبح که از خواب بیدار شدم باز حسین نبود و صبح زود به سر کار رفته بود.روی تخت نشستم و موهایم را با کش بستم که کاغذ چسبیده به مانیتور نظرم را جلب کرد. جلو رفتم و خط زیبا وآشنای حسین را دیدم:"مهتاب جان ،دلم نیومد بیدارت کنم،مراقب خودت باش،راستی میز صبحونه هم آماده ست." از این همه محبتش کامم شیرین شد.دست و صورتم را شستم و مشغول خوردن صبحانه شدم که صدای زنگ خانه بلند شد.آیفون را برداشتم و گفتم:"کیه؟" صدای گلرخ در گوشی آیفون پیچید:"منم مهتاب جون،باز کن." خوشحال در راباز کردم.لحظه ای بعد گلرخ وارد خانه شد.پالتوی مشکی و شال پشمی بنفشی به سر داشت.صورتش از سرما قرمز شده بود.با خنده پرسیدم:"سلام.پیاده اومدی؟" گلرخ روسری اش را برداشت و گفت:"آره بابا،از خونه مون تا اینجا راهی نیست که،تا سهیل رفت منم حاضر شدم اومدم." لیوان چای که برایش ریخته بودم را روی میز جلویش گذاشتم و گفتم:"خوب کاری کردی،خب چه خبر؟" گلرخ نفس عمیقی کشید و گفت:"هیچی دیشب خونه مامان اینا بودیم." با هیجان پرسیدم:"مامان من؟!" کمی از چایش را نوشید و گفت:"آره،حالشون خوب بود،اتفاقا موقعی که اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد." بشقاب شیرینی را جلویش گذاشتم و گفتم:"جدی؟چطور بودن؟" گلرخ نگاهم کرد و گفت:"خوب بودن،مثل اینکه همه شون اونجا جا افتادن.خاله ت هم توی یه فروشگاه کار پیدا کرده،مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست میشه." از جایم نیم خیز شدم و با تعجب گفتم:"چی؟؟!" گلرخ فوری گفت:"هنوز که معلوم نشده.." ملتمسانه گفتم:"گلرخ،تورو خدا اگه چیزی میدونی به منم بگو.مامان که اصلا باهام حرف نمیزنه،باباهم که به یه سلام و احوالپرسی مختصر و سرد بسنده میکنه،سهیل هم که چیزی نمیگه،آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم تو چه حالی هستن." گلرخ لیوان چایش را روی میز گذاشت و گفت:"اینجوری که مامان میگفت از همون موقع که خاله طناز رفته برای شماها هم،اقدام کرده بوده ولی خب از وقتی تو ازدواج کردی کارا راحت تر پیش رفته چون به یه دختر مجرد سخت ویزا و اقامت میدن.اما اینجوری که معلومه مامانت اینا میخوان برن." با دلتنگی پرسیدم:"برای همیشه؟؟" گلرخ روی مبل جابه جا شد و گفت:"نمی دونم والله،هر کی میره یا انقدر بهش خوش میگذره که دیگه بر نمیگرده یا از خجالت جرأت نمیکنه دیگه برگرده،حالا تو هم بیخودی غصه نخور،هنوز چیزی معلوم نیست ،تازه اگه اونا برن ما که هستیم." بعد از آنکه گلرخ رفت دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ،روی تخت در حال گریه بودم که حسین در راباز کرد و باز صدای مهربانش در خانه پیچید:"سلام مهتاب خانوم....خونه ای؟؟!!" 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻